لطافت های روح یک خانووم



همیشه فک میکردم باید بدی‌‌هایی که دیگران در حقم کردن رو بیان کنم؛ تا جایی که امکان داره به خودشون البته. یه جورایی انتقام و حال‌گیری. فکر اینکه حرفی بی‌جواب بمونه خیلی اذیتم میکرد و می‌کنه.


حالا ولی سعی میکنم که اینجوری نباشم؛ که بذارم اتفاقا بگذره و سعی نکنم اشتباه دیگران رو ثابت کنم؛ که فقط نظر خودم مهم باشه و سعی نکنم نظر دیگران رو تغییر بدم؛ که در جواب خیلی حرفا سکوت کنم؛ که تو دنیای ذهن خودم خوشحال باشم.


سخته ولی باید بشه‌.


پ.ن: تو راهم. دارم میرم پیش a.



کاش بلد بودم وقتی چیزی فکرمو مشغول کرده آروم و ساکت بمونم و هیچی نگم. اینجوری خیلی خوبه؛ بی‌نیازی قشنگیه؛ قدرته. 

فک کنم باید این ویژگی رو تو خودم تقویت کنم. کار درست همینه.


شاید آدم خیلی از ویژگی های بدش رو متوجه نشه، مگه تو موقعیت های خاص. مثل الان که من شدیداً دلم میخواد صحبت کنم و a خوابه، خواهرم تلفنشو جواب نمی‌ده و داداشم آنلاین نیست :(


باید قوی شم، باید قوی شم.



قبلا اوایلش رو خونده بودم؛ الان ۸۰_۷۰ صفحه ی آخرشو خوندم. 

وااای که چه کتاب بی‌مزه ای بود. فقط به درد مشغول کردن نوجوونا میخوره. 


نفرت، عاشق شدن، ارتباط، جدا شدن و . .


فکر کنین وقتی بچه‌تر بودم  این داستانا به نظرم رویایی و خاص بوده.به‌به 


به نظرمن نباید نوجوون اینطور کتابا یا فیلما رو بخونه و ببینه. قرار نیست با امید معجزه و اتفاقات خارق‌العاده بزرگ شن؛ باید واقعیت‌ها رو دید. 



دیروز خیلی روز کسل کننده ای بود. بعد از اون کتابه که خوندم دیگه دست و دلم به هیچ کاری نمیرفت. نه دیگه حال کتاب خوندن داشتم نه فیلم دیدن نه زبان خوندن و نه هیچ نوع فعالیت آموزشی دیگه. a خیلی کار داشت و سرش شلوغ بود، به خاطر همین بیرون هم نمی‌تونستیم بریم. 

 حالا فک میکنم کاش لااقل فیلم می‌دیدم چون احتمالا عذاب وجدان نمیذاشته که برم سراغش ولی اگه میرفتم وجدانم بیخیال میشد :D



این کتاب حرف های فرشته‌ای به اسم کریون هست که با یه مدیوم نوشتاری ارتباط گرفته و ازش خواسته حرفاش رو بدون کم و کاست بنویسه.



نصفشو خوندم ولی برام جالب نبود. تنها موضوعی که توجهم رو جلب کرد تاکید زیادش روی عشق و دوست داشتن همه بود که از این طریق دنیا جای بهتری میشه و حتی روی دشمنامون هم میتونیم تاثیر مثبت بذاریم. 


ظاهراً مدیوم بودن لی کارول تایید شده و چندین نفر هم ارتباط گرفتنش رو دیدن؛ ولی من هر قدر تلاش کردم نتونستم همچین چیزی رو باور کنم. قبول دارم که از اول با دید شک بهش نگاه کردم و سعی هم نکردم مستدل  رد کنم؛ رد کردم چون تو باورم نمی‌گنجید و هم اینکه فک کردم باورش سادگیه.

شاید اگه می‌گفت این حرفا از طرف خودمه خیلی راحتتر میخوندم و بهش فک میکردم. 

احتمال میدم اینقدر دلبخواهی و بی منطق رد کردن درست نباشه؛ به خاطر همین اینجا نوشتم و معرفیش کردم که وقتی یکم پخته تر شدم بدون پیشداوری بخونمش و هم اینکه شاید اینجا کسی خوند ‌و نظرش رو گفت. 

 میشه راجع بهش سرچ کرد ولی فعلا نه وقتشو دارم و نه حوصله شو. 



برای نوجوونا نوشته شده؛ منکه دوسش داشتم و با اینکه هم کار داشتم و هم خوابم میومد، بیدار موندم و تمومش کردم :D


راجع به یه پسر ۱۳ ساله است که تو مدرسه با کسی دوست میشه که درگیر اوتیسم هست و استعداد ریاضی قابل توجهی داره. 

یه سفر هیجان انگیز دو نفره رو هم شروع و تمام میکنن. 



همیشه فک میکردم باید بدی‌‌هایی که دیگران در حقم کردن رو بیان کنم؛ تا جایی که امکان داره به خودشون البته. یه جورایی انتقام و حال‌گیری. فکر اینکه حرفی بی‌جواب بمونه خیلی اذیتم میکرد و می‌کنه.


حالا ولی سعی میکنم که اینجوری نباشم؛ که بذارم اتفاقا بگذره و سعی نکنم اشتباه دیگران رو ثابت کنم؛ که فقط نظر خودم مهم باشه و سعی نکنم نظر دیگران رو تغییر بدم؛ که در جواب خیلی حرفا سکوت کنم؛ که تو دنیای ذهن خودم خوشحال باشم.


سخته ولی باید بشه‌.


پ.ن: تو راهم. دارم میرم پیش a.




دو روزه خونه‌ی مامان بابای a هستیم. 

دیروز همه چی برام عجیب بود و از خودم می‌پرسیدم من اینجا چیکار میکنم و چی شد که اینطور شد؟

 امروز ولی بهتر بودم و همه چی رو روال افتاده بود. 


دیشب همه با هم رفتیم بیرون.

امروز هم تا ساعت 11/5 خواب بودیم و عصر با a چند ساعتی بیرون بودیم. 

احتمالا شنبه برگردیم. 



راجع به عصر فضایی، مصاحبه و زندگی فضانوردا بود. چیزای زیادی یاد گرفتم. 

قبل از عید شروعش کرده بودم ولی هم حجمش زیاد بود و همم خیلی براش وقت نداشتم؛ دیگه بالاخره پریروز تموم شد. 


حین خوندنش یه قسمتایی رو هم برای مامان a میخوندم :)



صبح ساعت نه بیدار و با تبلتم مشغول شدم. چسبیدم به مبل و تا سه ساعت و نیم بعد نشستم. a صبح رفته بود بیرون و ظهر که اومد من از رو مبل پا شدم ‌و یه نیگا به خودم کردم؛ هنوز صورتمو نشسته بودم، مسواک نزده بودم و لباسمم عوض نکرده بودم 



نیم ساعت پیش تمومش کردم؛ عالی بود.

الان حالم بده، منقلبم و وحشت‌زده


راوی داستان خانمیه که طبق قانون، بعد از تشکیل حکومت جدید، مثل همه ی یی که تو سن باروری هستن و مشکل خاصی ندارن، به عنوان ندیمه وارد خونه ی افراد بانفوذ و صاحب منصب میشن. 


ظاهراً جامعه شون با ما شباهت‌هایی داره.

خیلی تلخ بود، خیلی زیاد.


به a میگم: من امشب کابوس می‌بینم مراقبم باش
یکم بعد در حالی که بغض دارم میگم: امشب نمی‌خوابم :(

شاید من حساس هستم ‌و فقط برای من سنگینه.


اولین کتاب کامو بود که کامل خوندم. بازم باید بخونم.


موش‌ها می‌میرن، طاعون‌ شایع شده، دروازه های شهر بسته میشه، آمار فوت شده ها زیاد میشه و . .


 ویژگی های ستودنی انسان بیشتر از بدی‌هاشه.

کشتن انسان به هر دلیل غیرقابل توجیه هست.


پ.ن: نقل به مضمون.


حال نداشتم بیشتر بنویسم 



تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

کوهساران دانلود فایل تحقیق مقاله نرم افزار کتاب برنامه شیوا رایانه Phillip نجوم و پلوتو کتابخانه عمومی شهید سید مجتبی علمدار ساری ارائه سراسری سیم کارت Charlie